یه داستان باحال
پادشاه پیر و دانا برای آخرین بار روی تختش نشست جانشینی نداشت که به جای او بنشیند در حال قصه خوردن بود که فکری به ذهنش رسید او به مردم گفت که قصر بیایید و یک عدد گلدان و دانه ببرید هر کس بتواند گل را پرورش دهد و آن را زیبا کند جانشین من خواهد بود
.
.
.
.
.
.
.
همه مردم تعجب کرده بودند
(این چه مسابقه ایست که شاه برگزار میکند)
(آیا مارا احمق فرض کرده است)
مردم با همین فکر و خیالات گلدان را به خانه میبردند و انتظار جانشین شدن داشتند
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خب بقیه داستان چه شد؟
انتظار دارید همه گل ها رشد کنند و بزرگ شوند؟
خب یه خورده تصورتان اشتباه است
گل هیچکس درنیامد و حتی جوانه هم نزد همه از این ناراحت بودند
به ناچار به گل فروشی میرفتند و گل می گرفتند و در خاک میبردند و نزد حاکم میگذاشتند
.
.
.
.
.
.
خب همه به جز بک نفر
شاهین حتی با اینکه گل درنیامد آن را پیش حاکم گذاشت
.
.
.
.
.
.
روز مسابقه همه نگران جلوی قصر حاکم ایستاده بودند
حاکم به همه گلدان ها نگاه کرد و سپس به گلدانی که هیچ در آن کاشته نشده بود گفت
این گلدان مال کیست؟
شاهین دستش را بالا لرد
حاکم گفت او از امروز حاکم این سرزمین است
.
.
.
.
.
.
.
من در گلدان ها خاکی غیر زرع ریخته بودم که هیچ گیاهی درون آن رشد نمی کرد ولی در گلدان همه ی مردم به جز شاهین گلی وجود دارد
پس همه تان به من دروغ گفته اید و تنها شاهین راست گفته است
حالا نوبت مردم بود که با حیرت به شاه نگاه کنند...